سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : دانیال
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت...
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که میگفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد بلوچها بلوچ وبلوچستان موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
|||||
|